سند خونه رو قولنامه کرد برام
دیشب فهمیدم ششم سالگرد عروسیمون بوده ،بهش گفتم دیروز ک بچه ها خونمون بودن میشد سالگرد عروسیمون رو برگزار کنیم و جشنی باشه ،گفتش ول کن بابا حوصله داری
جواب دادم آره اون عروسی رو آدم یادش نیاد بهتره، گفت همه مشکل دارن تو زندگیشون گفتم اینطوری ؟ مثل من؟
گفتش تا حالا بی انصافی کردم باهات؟ ماجرای عیادت از مادر سکته ایش رو یادآور شدم بهش،ماجرای جشن زایمان نگرفتن و اینکه سر سوالی ک آبجی بزرگهش ازم پرسیده بود و جواب دو جمله ای چ دعوایی باهام کرد تو ماه نهم حاملگیم و چند تا ماجرای دیگه. بهش گفتم تو اینا منو نفروختی ب خانوادهت ؟ باهام بودی؟!!
قبول کرد و بعدش یک ساعت آسمون و ریسمون .انقدر قصه بافت ک رسید ب اینکه ب جبران کم گذاشتنام خونه رو میخوام ب اسمت بزنم .گفتم برا ماشین هم همین قصه ها رو شنیدم ،سخن تازه بگو .. گفتش پاشو قلم و کاغذ بیار بنویسم برات
سریع آوردم براش :) نوشت و امضا کرد و منم امضا کردم
ولی کو ذره ای دلخوشی، نه اعتباری داره و نه اون براش ارزش قایله
شش سااال گولت نزدن ک به همه چی بیاعتماد باشی،دلم برا خودم میسوزه :/ حقیقتا میسوزه ولی نه جایی برا رفتن دارم نه دلی برا موندن