نامزدی آبجی
نامزد کرد و وقت حلقه دست کردن و این ادا و اصولا من نبودم.کجا بودم؟
رفته بودم دنبال شوهر، ماشین نداشت و آوردمش خونه مامانم
بهتر که نبودم ، بیشتر شبیه مهمون ب نظر میرسیدم اینطوری !!
از همه شون هم خوشم نمیاد مخصوصا مامانش و داداشش و آبجیش :)))) سر مهریه بدجور ازشون بدم اومد.
شوهر وقت برگشت به خونه گفت دلم میخواد برا تو و دخترمون طلا بخرم گفتم باز دیدی یکی برا زنش طلا خرید جو گیر شدی؟؟؟؟
آخه کسی ک تا حالا برا زنش یه شاخه گل نخریده طلا میاد بخره؟!!:))))
ولی می خواست خودشو نشون بده یه جوری ؛ آخر مراسم گفت من تو خونه ظرف می شورم و غذا می پزم تا وقتی خانومم از سرکار میاد با هم بخوریم...کلی از خودش تعریف کرد... با خودم فکر میکردم که آره دیگه ،باید یه چیزایی باشه که به خاطرش بمونی و تحمل کنی و دلم خوش شد و گرم شد و فلان شد و آره و اینا
مهربونه، زود می بخشه و زود یادش میره، وقت مهمونداری بیشتر اون غذا می پزه و هزار تا چیز دیگه که این زندگی رو قابل تحمل می کنه مثل من لابد که هزار اخلاق بد دارم و صد تا خوب :))