مزایای ازدواجم
از اونجا که چند وقته خونه مامانم نمیریم و زنگی هم نمیزنن آنچنان شوهرم پرسید بابت دعوای من و نامزد آبجیته که بهش سربسته گفتم بابام غر زده
اون هم خیلی شیک گفت مراسم خواستگاری و نامزدی اگر داشتین من نمیام و برا عقد مثل مهمون میام و مثل مهمون رفتار میکنم (کاش میشد همون هم نیاد البته (((: )
گفت هفته ای یه مرتبه بچه رو میبری اونجا که تاثیر نگیره ازشون!!!!
من هم گفتم باشه چونکه حوصلهشو ندارم
دیروز عصر آبجی زنگ زد که بیا دلمون برا دخترت تنگ شده واسه خاطر بابا نرفتم ولی رفتیم پارک نزدیک خونشون که اگر خواستن بیان که اون هم مامانم گفته بود نریم :))
بعد زنگ زدن که بابا نیست پاشو بیا، با کلی جیغ و گریه از پارک بردمش خونشون یکساعتی نشستیم و اومدیم خونه خودمون
شب هم وقتی شوهرم اومد بهش نگفتم رفته بودم اونجا که اگر خواستم بازم برم :/
اومده بودن خونمون نامزدش اینا و تعریف کرد یه کم که چی شده و اینا ،یه ساعت خیلی قشنگ برا آبجی خریدن حالا من میخواستم برم ساعت بخرم و حتی با آبجی یه ساعت فروشی هم رفته بودیم ولی فعلا میندازم عقب ساعت خریدن رو یا بخرم و بهش چیزی نگم (چون بابا گفته سر نامزد آبجی کوچیکه من حسودی کردم و باعث شدم اون دو تا دعواشون بشه یعنی شوهرم و نامزد آبجی ...حالا به چی حسودی کردم به کادوها و بیرون رفتنهای اونها .این است پدررررر)
همش میگم ماشالا و به به چه عالی و اینها که فکر نکنن حسودی میکنم بهشون
بعد تو راه چشام پر از اشک میشه و دلم واسه خودم میسوزه
حالا اینجا که کسی نیست به خدا برا یه لحظه هم حسودی نکردم بهشون به هیچ چیزی به هیچ کدومشون...با همه بدبختیهام خدا رو شکر میکنم تو اون خونه نیستم و این رو خیلی بزرگ میدونم که اون چیزا اصلا به چشمم نمیاد ،حالا شاید عروس بشن و برن خونه خودشون وضعم فرق کنه ولی تا حالا همین بوده
فکر نمیکنم به هیچ کس دیگه حسودی کرده باشم کلا ... ولشون کن
خدافز