مهمونی
مامانم اینا پنجشنبه خونه نامزد آبجی مهمونی دعوت داشتند،خاناده نامزده گفت بودن چرا فلان دخترتون تو مهمونیامون نیست بگین اینبار تشریف بیارن حتما (با ماجراهای شوهرم و نامزد اسبق آبجی کوچیکه ،شوهرم قهره و البته بابا و مامانم هم میخواستن ما رو از جریان و اخبار دور نگه دارن )
صبح پنجشنبه رفتم خونه مامان که دخترک رو بذارم اونجا ،مامان اینو بهم گفت بهش گفتم بگو میرن خونه خواهرشوهرش(یه شهر دیگه ست) که عذری باشه برا نیومدنمون
گفت حالا من شمارتو میدم بهش(خب میخوای بدی شماره شوهرمو بده دیگه) بماند که تماسی هم با من گرفته نشد
بعد تر آبجی تماس گرفت که مامان نامزدش گفته حتما شما هم باشین (حالا سه شنبه شوهرم به خودش گفته بود توقع نداشتم از پدر و مادرت و دیگه مثل غریبه تو مناسبت ها و مراسم میام) باز میگه نه بیاین ،خو لامصب این مدلی کی رفته مهمونی صبح نزدیک به ظهر بگین شب بیا ...شاید برنامه ریختیم برا خودمون ...جایی دعوتیم ...
عصرش هم زنگ زد گفتم شوهرم هنوز نیومده گفت من این روزها رو یادم نمیره شما آبروی منو میبرین و قطع کرد
حالا من تتو زده بودم پلک بالا و پایینم کلی ورم داشت میگفت نه بیا ،گفتمش بار اولمه میرم اونجا نمیخوام این مدلی باشه گوش نمیده اصلا
خلاصه که اینم باهامون قهر کرد