تولد بابا
امروز چهارم شهریوره و جشن پدر به نوعی توی ایران باستان ماهم دیشب واسه بابا جشن گرفتیم نه برای ایران باستان و این داستانها نه! تولدش بود آخه
برا تولد من و آبجی کیک خریده بود و منم به جبران براش کیک خریدم ،قرار بود سورپرایز بشه که آخر شب شوهرم بهم گفت عصر رفته بوده برا کارگرای ساختمون ساندویچ بخره که تو ساندویچی بابام رو دیده که اونم اومده بود برا کارگرای سمپاشیش ساندویچ بخره!!(از شانس گه من ) و اونجا میگه میخوان براتون کیک بخرن به مناسبت تولدتون
و ما وقتی صدای در رو شنیدیم سریع لامپا رو خاموش کردیم و نور مخفیا رو زدیم رو حالت چند رنگ و کلی فضا رو جشن طوری کردیم و ذوق هم داشتیم تا شب که رسیدیم خونه و شوهر گفت شاهکارشو :)))))
عصرش هم رفتم اونجا که با آبجی راه بریم و خیابون گردی کنیم که طبق معمول آبجی بزرگه منو دید کاراش یادش افتاد بردمش مطب دکتر و داروخونه و فلان و شد ساعت نه شب و رفتیم سریع کیک گرفتیم و رفتیم خونه که بابا میاد