داماد عوضی
وقتی بیمارستان بودیم منو دخترم .شوهرم شب رفته بود مغازه نامزد آبجی کوچیکه چیزی بخوره انجا دو تایی شروع کردن به بدگویی از خانواده ما ، اون ها (نامزد آبجی و مادرش) گفته بودن این ها ش حجابن و به فکر قرو فر ...شوهرم هم هر چی راست و دروغ بلد بوده گفته
دو تایی هم چقولی کردن که اون یکی این ها رو گفته و با هم (شوهرم و نامزد آبجی) بحث بدی کردن ,بعد مادر پسره زنگ زده به شوهرم که چرابه پسرم اینطوری گفتی شوهر بادب و با تربیت منم هر چی دلش خواسته به مادر پسره گفته
بعد هم بحث رسید به گوش مامانم ای ها و با یه افتضاحی نامزدی به هم خورد
این وسط بابام از دست من شاکیه و دیروز یه جوری زد تو ذوق آبجی که با این حرف نزن باز یه دعوا راه میندازه... اصلا دلم آتیش گرفت خداحافظی کردم با همه شون و زدم بیرون از خونشون
کاش جایی رو داشتم از همه شون فرار می کردم ؛صد حیف که نه جایی دارم و نه کسی رو