I'm Ell

اینجا بلند‌بلند فــکــر می‌کنم
  • I'm Ell

    اینجا بلند‌بلند فــکــر می‌کنم

مشخصات بلاگ

گاه‌نوشت‌های زنی به نام Ell

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

۱۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

سه شنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۸، ۱۲:۱۴ ب.ظ

خودسانسوری

دلم میخواد انقد بنویسم که دستم خسته شه و کیبورد داغ کنه ولی اینکارو نمی‌کنم چرا؟ چون می‌ترسم کسی منو بشناسه ،کسی صدامو بشنوه ،حرف‌ها و فکرهامو بخونه... منظورم از کسی کسیه که منو بشناسه 

می‌خوام از آبجی و نامزدش بگم از خودم و دخترک و شوهرم ،از مامانم ،از آبجی بزرگه از خانواده شوهرم از کارم از فکرهام برا فردا و فرداها  ولی اینجا هم زبونمو بستم و قلمم رو 

 

چقد دلم یه دوست می‌خواد ولی وقتی به رابطه داشتن و چگونگیش فکر می‌کنم بی‌خیالش میشم 

کاس شوهرم همراه‌تر بود کاش اعتمادم بهش بیشتر بود ... 

فعلا که اه به همه چی 

۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۸ ، ۱۲:۱۴
Ell
دوشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۸، ۰۱:۳۶ ب.ظ

تولد بابا

امروز چهارم شهریوره و جشن پدر به نوعی توی ایران باستان ماهم دیشب واسه بابا جشن گرفتیم نه برای ایران باستان و این داستان‌ها نه! تولدش بود آخه

برا تولد من و آبجی کیک خریده بود و منم به جبران براش کیک خریدم ،قرار بود سورپرایز بشه که آخر شب شوهرم بهم گفت عصر رفته بوده برا کارگرای ساختمون ساندویچ بخره که تو ساندویچی بابام رو دیده که اونم اومده بود برا کارگرای سمپاشیش ساندویچ بخره!!(از شانس گه من ) و اونجا میگه میخوان براتون کیک بخرن به مناسبت تولدتون 

و ما وقتی صدای در رو شنیدیم سریع لامپا رو خاموش کردیم و نور مخفیا رو زدیم رو حالت چند رنگ و کلی فضا رو جشن طوری کردیم و ذوق هم داشتیم  تا شب که رسیدیم خونه و شوهر گفت شاهکارشو :)))))

عصرش هم رفتم اونجا که با آبجی راه بریم و خیابون گردی کنیم که طبق معمول آبجی بزرگه منو دید کاراش یادش افتاد بردمش مطب دکتر و داروخونه و فلان و شد ساعت نه شب و رفتیم سریع کیک گرفتیم  و رفتیم خونه که بابا میاد 

۰ نظر ۰۴ شهریور ۹۸ ، ۱۳:۳۶
Ell
دوشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۸، ۰۱:۲۹ ب.ظ

اهمیت دادن

آبجی برام از حرف‌های مشاور گفت .. گفت کارایی میخواستی بکنی و تصمیم‌هایی داشتی ک خیلی برات مهم بودن و انجامشون نداد ی و افسرده شدی 

وقتی آبجی بهم گفت بغض بدی تو گلوم چنگ انداخته بود ...حالم بد بود میخواستم برم جایی و گریه کنم ... بیست سال نداره و اینقدررر تحت فشار بوده 

حالا نامزدش میخواد پله پله اونو به هرچیزی که میخواسته برسونه و خب من خیلی خیلی نظرم راجع بهش تغییر کرد ،مثلا زنگ زده به بابام و گفته من خودم میخوام فلان کارو انجام بده شما مشکلی ندارین و بابام هم احتمالا تو رودروایسی !! گفته نه بابا چیزی نیست که .. 

خوشحالم که کسی رو داره که به فکر خوشحال کردنشه و این نعمت بزرگیه ... برسه روزی که خوشبخت و راضی ببینمش الهی 

 

درسته که بابام خیلی اخلاقای مضخرف داره ولی دیروز مدام فکر می‌کردم بابام از یه جایی به بعد باید بخاطر ما هم که شده مامانم رو طلاق می‌داد! :)) نمیدونم والا

کاش خدا بیشتر رو  صلاحیت پدرو مادر شدن بعضیا وقت بذاره  

۱ نظر ۰۴ شهریور ۹۸ ، ۱۳:۲۹
Ell
يكشنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۸، ۰۵:۲۸ ب.ظ

داماد پرتوقع

اومدم غیبت نامزد آبجی رو بکنم و سبک شم 

آبجی اعلام کرد میخواد نامزدیش رو بهم بزنه و نامزد پرروش هم اومد خونه مامانم و و حرفاشونو زدن و بدون نتیجه همه چی تموم شد 

اینا یعنی مامانم و آبجی و بابا و نامزدش برا تعطیلی یه روزه عید هفته پیش رفته بودن طبیعت هوایی عوض کنن ودور هم باشن ،بعد ک اومدن شب ما رفتیم خونشون بابام کلی ازش تعریف میکرد که چه پسری و به به و چه چه همه کارا رو خودش کرده اصلا نمیومده بشینه که!!یا چای آماده میکرده یا پلو یا کارای کباب رو انجام میداده و آره و اینا 

گفتم خوبه وسط کوالاها یه فعال پیدا شد:)) بعد از اینکه برگشته بودن پسره به آبجی پیام داده که همه‌تون نشسته بودین و من مثل نوکرتون همه کارها رو کردم !!! واای خدا من تو دنیا از یه چیز نفرت داشته باشم رنگ و ریاست. خب نمیخواستی مینشستی تو هم

دیگه همین دیگه خوشم نمیومد ازش حالا بدم میاد :))) آها بعد گفته بود خونه من(آبجیت) نرو دیگه دامادتون منو تحویل نمی‌گیره !! با دوستت هم بیرون نرو یا گفته بود روز نامزدی آبجیت پیش مامانم ننشسته مامانم رو تحویل نگرفته...گفتم پذیرایی با ما بوده .آبجی اون چرا ننشسته پیش مامان ما و باهاش گرم نگرفته؟ خاله زنک :)

آبجی هم گفته بود من با این آدم آبم تو یه جوب نمیره و کات فور اِور و از این صحبت‌ها

بعد فکر کن مامانم چی بهش گفته .. گفته نه تو رو خدا بابات از دست من عصبانی میشه و دعوا میکنه ،آخه بابام از اول می گفت این پسره به درد نمیخوره:)

 

حالا اونروز رفتم خونه بابا اینا دیدم خوشحال و خندونه،می‌گم چی شده میگه جواد ناهار اینجا بوده!! بعد زنگ زدیم به مشاور و صحبت کردیم و ببینیم چی میشه 

درسته ک دارن عاقلانه و با مشاور و اینا میرن جلو ولی دلم نمی‌خوادش ...

۱ نظر ۰۳ شهریور ۹۸ ، ۱۷:۲۸
Ell