I'm Ell

اینجا بلند‌بلند فــکــر می‌کنم
  • I'm Ell

    اینجا بلند‌بلند فــکــر می‌کنم

مشخصات بلاگ

گاه‌نوشت‌های زنی به نام Ell

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
يكشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۸، ۱۰:۱۱ ق.ظ

سینوزیت در دوسال ونیم

دو روزی بود دخترم تب داشت و بهش بروفن و استامینوفن میدادم و جواب می داد براش 

از عصرش شوهرم و دایی ش که تازه از شهر دیگه اومده بود خونه شون رفته بودن بیرون .سر شب باز دخترک تب کرده بود و بهش استامینوفن داده بودم ساعت ده و ربع دیدم تبش پایین نمیاد باز ده و ربع بهش بروفن دادم و ساعت یازده باز تب داشت با توپ پر زنگ زدم بهش که من و بچه تب دار رو گذاشتی و کجا رفتی آخه 

یازده و نیم اومد خونه و دخترک رو بردیم اورژانس بیمارستان.اونجا تبش کشیده بود پایین و دکتر معاینه کرد و گفت نه گلو و نه گوش هاش حتی ملتهب هم نیستن

خوشحال و خندون اومدیم خونه و شام خوردیم و خوابیدیم ،تب دختر کوچولوم باز رفت بالا بروفن دادم پاشویه کردم پایین نیومد یهو شروع کرد لرزیدن جوری که فکر کردم تشنجه حاا فکر می کردم شاید ضعف کرده باشه میگم بیا چیزی بخور میگه نیمیخوام 

سریع بردیمش اورژانس (نگم از حرف هایی که از شوهر شنیدم این وسط جوری که یه آیت الکرسی رو نتونستم تو مسیر بخونم و قلبم هنوز درد میاد) اونجا گفتن دمای بدنش چهل و یک درجه است!!!! و سریع دما رو آوردن پایین و دخترم شروع کرد به شعر خوندن و پرستارها میگفتن خیلی با استعداده و حتما پیگیری کنین کسی میشه واسه خودش و شوهرم هم به من چیزی میگفت و دو تا هم منو زد... گفت فردا صبح حق نداری ببینیش دیگه و از این حرف ها

آزمایش ادرار (با سوند) و خون ازش گرفتن و نتیجه شد سه شب بستری شدن تو بیمارستن و عفونت  سینوس ها

ظهر عاشورا اومدیم خونه دیگه

عصرش هم رفتیم امامزاده

۰ نظر ۲۴ شهریور ۹۸ ، ۱۰:۱۱
Ell
پنجشنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۸، ۱۰:۲۴ ق.ظ

چای شیرین ایستگاه صلواتی

روبروی اژدرزاپاتا کنار پارک بازی بچگیم یه ایستگاه صلواتی هست که محرم ها چای شیرین میدن با نبات گاهی دیر برسیم نبات تموم شده و با قند شیرین میکنیم 

امسال حرکت خیلی خوبی زدند ،چای رو تو استکان بلوری می‌دن دستمون ،استکان‌ها رو میذاریم تو سینی کوچیک استیل و میریم رو چمن‌های پارک می‌خوریم 

کیف داره برام (کلا چیزی خوردن از ایستگاه صلواتی رو عاشقم من ) دیشب بهم خوش گذشت همون سه چهار دقیقه برام خیلی خوب بود و انگار کل روز خوش گذشته باشه بهم ،الانم ذوقشو می‌کنم (همینقدر تبااااه ((: )

#خوشی‌های کوچیک 

۰ نظر ۱۴ شهریور ۹۸ ، ۱۰:۲۴
Ell
پنجشنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۸، ۱۰:۱۳ ق.ظ

شپش ،ترسناک،تحقیرآمیز

امروز صبح ساعت هشت و ده دقیقه آبجی بزرگه زنگ زد که تو ساعت چند میری سرکار گفتم هشت و ربع ،گفت خوبه دنبال منم بیا ببرم سرکار 

حالا محل کارش قشنگگگگگ بیست دقیقه ای با محل کار من فاصله داره،من بهش گفتم باشه.چون آبجی هستیم و چون یه بار پول ماکسیم رو اون حساب کرده 

راه افتادم اول دخترم رو بردم مهد و اونجا یه چیز تکون دهنده شنیدم :شپش!!!

البته انتظارش رو داشتم چون آبجی کوچیکه و مامان تو سرشون بود و اون‌ها از پسر کوچیکی که مامانم پرستارشه گرفته بودن   احتمالا دخترم هم از اون‌ها گرفته 

آبجی کوچیکه و مامان دو بار سرشونو رنگ کردن و موضوع حل شد؛ برا دخترم ولی باید شامپو و شونه‌شو بخرم 

مسول مهد گفت باید موهاشو کوتاه کنید و گفتم نه از شامپو و لوسیون و هر کوفت و زهرماری استفاده می‌کنم تا کار به اونجا نرسه و امیدوارم نرسه.مسول مهد گفت تازه گرفته شاید پنج تا تو سرش باشه فقط 

گفتم مرسی ک بهم گفتید و متوجه شدید زود ،من که مادرم متوجه نشدم ،چرا نشدم؟!!

بعد رفتم دنبال آبجی و آبجی غر زد ک چرا دیر اومدی؟!! و گفت دیشب با دوست پسرش به هم  زده،کِی بعد از دو سال و نیم ،کِی؟ وقتی دوست پسرش شده خواستگارش و خانواده‌ها هم پسندیدن و فقط مونده مهریه و جشن نامزدی یا عقد یا فلان و بیسار 

چندین بار کات کردن و هربار گفتم اگر برگردی بهش خیلی خری و هربار برگشته اینبار ولی فقط میگفتم عجـب !تو چی گفتی ؟خب؟ و از این صحبت‌ها

تو این رابطه پسره زده دماغشو شکسته و چند بار دست روش بلند کرده ،یه بار تا مرز خواستگاری پیش رفته (دختره دوست دختر سابق دوستش از آب دراومده وگرنه بیشتر پیش می‌رفت) چند بار هم خیانتش ثابت شده... در کل آدم گهیه 

ماها خوب بلدیم دست رو آدم‌های اشتباهی بذاریم ،متاسفااانه 

ولی این‌ها هم باز با هم آشتی می‌کنند چون آبجی دوستش داره و چون خیلی تنها

ست،اونقدر تنها که انگار یتیم باشه یا بدسرپرست ... کمبود محبت ازش چیزی ساخته که برا خودش هم قابل قبول نیست 

بعد اومدم سرکار و زنگ زدم به شوهرم که توی مهد اینطوری گفتن برو داروخونه و شامپو و شونه بخر ،عصبانی شده که مگه ممکنه سر دخترش شیپیش بزنه ؟ تمیزتر از دخترش تو عالم هستی نیست ،گفتم به تمیزی نیستش که ..شاید از کسی گرفته و نگفتم از کی .گفتم تازه زده زودتر اقدام کنیم هفته آینده چیزی نیست توی سرش و امیدوارم دیگه هم نخواهد بود

حالا هم دارم فیلم دانلود می‌کنم اگر بشه !و تو دلم نقشه می‌کشم که از سر این کار میرم به جایی با حقوق بهتر و از اونجا به کار دولتی با حقوق و مزایای ثابت و مرخصی و ساعت کار مشخص و کار مشخص 

۰ نظر ۱۴ شهریور ۹۸ ، ۱۰:۱۳
Ell
سه شنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۸، ۱۲:۳۴ ب.ظ

نامزد بازی خرانه

آبجی هلاکمون کرده ،هر دفعه که دعوا می‌کنن میاد میگه میخوام به هم بزنم هفته ای دو سه بار تقریبا 

هر بار ما به مامان میگیم زود دست به کار شو ...مامان طرف پسره رو می‌گیره و هممون کلافه و عصبی با داد و بیداد قهر میکنیم همه با هم قهر ...جو سنگین 

دیروز آبجی بزرگه گفت هر دفعه دعوا میکنید میای اینجا و اعصاب همه رو خورد میکنی وقتی خوبید با هم چرا نمیای بگی این اخلاقش خوبه این کارا رو میکنه 

خوشیت تنها تنها غمت تو دلِ ما، چقد قشنگ گفت 

دیشب پسره نصف شب زنگ زده میخوام بیام دنبالش بریم جایی حرف بزنیم ،گفتم دیر وقته مامان نذار برن ،گفت من دخالت نمیکنم ولی تو(آبجی،نامزد پسره)باید زنگ بزنی بگی من نمیتونم دیر وقت بیام ،گفتم دختر شماست اگر بگه نمیتونه بیاد بخاطر شماست چرا اینطوری میکنی چه. دخالتی بگو میخواید حرف بزنید اتاق آبجی ،بیاید حرف بزنید مامان میگه شاید بخوان دعوا کنن ،گفتم آره بفرستش بیرون اگر دلش خواست راحت سر دخترت داد بزنه همین منظورته دیگه ...باهام قهر کرد ،به جهنم که قهر کرد سرشو کرده زیر برف 

دیگه دوستش ندارم خیلی وقته الان حس بد هم بهش اضافه شده 

دستی دستی دخترشو داره میده بره 

اه با فکر کردن بهش داغ میشم و تپش قلب میگیرم 

چجوری میشه ک آدم نخواد به کارای مادرش فکر کنه 

۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۸ ، ۱۲:۳۴
Ell
سه شنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۸، ۱۲:۲۶ ب.ظ

چاپ عکس‌ها از تولد تا الان

از یک سال و نیم پیش دلم میخواست عکس‌های دخترمو چاپ کنم و تو آلبوم بذارم و پولش جور نمی‌شد البته جور که می‌شد ولی جاهای دیگه خرج می‌شد 

دیروز پول رو گذاشتم خونه مامان که نتونم بهش دست بزنم بعد رفتم آتلیه و کارت ویزیت گرفتم ،امروز احتمالا عکس‌ها رو انتخاب کنم و فردا عصر ببرم برا چاپ 

داره دونه دونه تیک می‌خوره و ذوقیم براش :))

 

میز تحریر رو نمیدونم سفارش بدم براش یا نه ،بهتره صبر کنم اول تخت رو بخرم بیاد بعد طبق مدل و اندازه اون میز تحریز بخرم ،نمی دونم 

 

۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۸ ، ۱۲:۲۶
Ell
سه شنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۸، ۱۲:۲۳ ب.ظ

پیشنهاد کاری خوب

کاری که الان دارم خوبه ،ساعت کاری خوبی داره،معمولا تو دفتر خودم تنهام و این خیلی خوبه برام ؛ و تمیز و راحته ولی بیمه نمی‌کنه منو و از رییسم متنفرم 

دیروز کلید رو توی ماشین شوهرم جا گذاشته بودم و اونم با همون ماشین رفته بود شهر دیگه ای و من با رییس تماس گرفتم که کلید ندارم رییس گفتش نیستش و اگر تونست کلید رو به دستم برسونه برم دفتر و گرنه هیچی 

کلید به دستم نرسید و من بیکار بودم ،پس رفتم به اون یکی محل کار (اونجا من اسما کارشناسم و خودم نمیرفتم ) گفتش یکی دو ساعت پیش بازرس اومده و اخطاریه دادن که چرا شما نبودید و باید بریم اداره. رفتیم اداره و گفتن باید فول تایم اونجا باشی و گرنه سری بعد رییس رو جریمه میکنن منم به رییس گفتم اگر بیمه و حقوق دریافتیم خوب باشه میام و گرنه برام به صرفه نیستش 

قرار شد فکراشو بکنه و بهم خبر بده ولی شوهرم چی؟؟ نگرانم قبول نکنه آخه اونجا حالت فروشگاه طوری داره و رفت و آمد زیاد میشه با اینکه کارشناسم و تایم کاریم احتمالا کمتر از اینجا هم باشه و دریافتیم بیشتر از اینجا...

خودم میخوام دو تا رو با هم داشته باشم یعنی صبح بیام اینجا و بعد برم خونه و همین حقوق نصفه رو برا اونجا داشته باشم ...ولی دنیا به دلخواه من نیست ،هیچی به دلخواه من نیست ،حتی زندگی و شوهر 

پس باید منتظر دستور شوهر بمونم و البته منتظر موقعیت خوبی برا گفتن این مسئله 

چون از دیشب که از اون شهری که رفته بود برگشته همش گیر داده و حوصلشو ندارم،اعصاب دعوا و گیر دادن ندارم ...خسته و بی حوصله و بی اعصاب و داغون و امیدواااارررر!  به نحو پوچ و کثیفی امید دارم همه چی بهتر میشه ...بهتر که نمیشه خود به خود ،خودم بهترش می‌کنم با دستای خودم می‌سازم همه چیز رو بعد نگاه می‌کنم و حظ‌شو می‌برم مطمئنم 

فعلا برا اون روزا سرپام و گاهی سینه خیز خودمو میکشم جلو 

فردا بهتره:)))

 

 

 

۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۸ ، ۱۲:۲۳
Ell
سه شنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۸، ۱۲:۰۵ ب.ظ

دستبند طلا

از روزی که رفتم و دستبند طلای هماهنگ‌با گوشواره دخترم رو سفارش دادم دو هفته میگذره ،سه دفعه پیام دادم و یه بار رفتم مغازه‌ش ولی هنوز جوابی نگرفتم 

چرا اصرار دارم باهاش کار کنم؟ چون طلاهای قبلی رو از همین گرفتم و قراره برام طلا به طلا معاوضه کنه که ضرر نکنم یا کمتر ضرر کنم 

اُف بهش واقعا

کاش پست بعدی ذوق کردنم برا گرفتن دستبند و قشنگیش باشه  

۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۸ ، ۱۲:۰۵
Ell
سه شنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۸، ۱۲:۱۴ ب.ظ

خودسانسوری

دلم میخواد انقد بنویسم که دستم خسته شه و کیبورد داغ کنه ولی اینکارو نمی‌کنم چرا؟ چون می‌ترسم کسی منو بشناسه ،کسی صدامو بشنوه ،حرف‌ها و فکرهامو بخونه... منظورم از کسی کسیه که منو بشناسه 

می‌خوام از آبجی و نامزدش بگم از خودم و دخترک و شوهرم ،از مامانم ،از آبجی بزرگه از خانواده شوهرم از کارم از فکرهام برا فردا و فرداها  ولی اینجا هم زبونمو بستم و قلمم رو 

 

چقد دلم یه دوست می‌خواد ولی وقتی به رابطه داشتن و چگونگیش فکر می‌کنم بی‌خیالش میشم 

کاس شوهرم همراه‌تر بود کاش اعتمادم بهش بیشتر بود ... 

فعلا که اه به همه چی 

۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۸ ، ۱۲:۱۴
Ell
دوشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۸، ۰۱:۳۶ ب.ظ

تولد بابا

امروز چهارم شهریوره و جشن پدر به نوعی توی ایران باستان ماهم دیشب واسه بابا جشن گرفتیم نه برای ایران باستان و این داستان‌ها نه! تولدش بود آخه

برا تولد من و آبجی کیک خریده بود و منم به جبران براش کیک خریدم ،قرار بود سورپرایز بشه که آخر شب شوهرم بهم گفت عصر رفته بوده برا کارگرای ساختمون ساندویچ بخره که تو ساندویچی بابام رو دیده که اونم اومده بود برا کارگرای سمپاشیش ساندویچ بخره!!(از شانس گه من ) و اونجا میگه میخوان براتون کیک بخرن به مناسبت تولدتون 

و ما وقتی صدای در رو شنیدیم سریع لامپا رو خاموش کردیم و نور مخفیا رو زدیم رو حالت چند رنگ و کلی فضا رو جشن طوری کردیم و ذوق هم داشتیم  تا شب که رسیدیم خونه و شوهر گفت شاهکارشو :)))))

عصرش هم رفتم اونجا که با آبجی راه بریم و خیابون گردی کنیم که طبق معمول آبجی بزرگه منو دید کاراش یادش افتاد بردمش مطب دکتر و داروخونه و فلان و شد ساعت نه شب و رفتیم سریع کیک گرفتیم  و رفتیم خونه که بابا میاد 

۰ نظر ۰۴ شهریور ۹۸ ، ۱۳:۳۶
Ell
دوشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۸، ۰۱:۲۹ ب.ظ

اهمیت دادن

آبجی برام از حرف‌های مشاور گفت .. گفت کارایی میخواستی بکنی و تصمیم‌هایی داشتی ک خیلی برات مهم بودن و انجامشون نداد ی و افسرده شدی 

وقتی آبجی بهم گفت بغض بدی تو گلوم چنگ انداخته بود ...حالم بد بود میخواستم برم جایی و گریه کنم ... بیست سال نداره و اینقدررر تحت فشار بوده 

حالا نامزدش میخواد پله پله اونو به هرچیزی که میخواسته برسونه و خب من خیلی خیلی نظرم راجع بهش تغییر کرد ،مثلا زنگ زده به بابام و گفته من خودم میخوام فلان کارو انجام بده شما مشکلی ندارین و بابام هم احتمالا تو رودروایسی !! گفته نه بابا چیزی نیست که .. 

خوشحالم که کسی رو داره که به فکر خوشحال کردنشه و این نعمت بزرگیه ... برسه روزی که خوشبخت و راضی ببینمش الهی 

 

درسته که بابام خیلی اخلاقای مضخرف داره ولی دیروز مدام فکر می‌کردم بابام از یه جایی به بعد باید بخاطر ما هم که شده مامانم رو طلاق می‌داد! :)) نمیدونم والا

کاش خدا بیشتر رو  صلاحیت پدرو مادر شدن بعضیا وقت بذاره  

۱ نظر ۰۴ شهریور ۹۸ ، ۱۳:۲۹
Ell